«حاج علی بغدادی» از آن کسانی بوده که به زیارت امام عصر مشرف شدهاند. این آدم از علما نبود. با سواد هم نبود. مردی بود که در بغداد کارخانه شعربافی (کارگاه پارچهبافی) داشت و همان جا مقیم بود. این قصه را مرحوم محدث نوری در نجم الثاقب نقل میکند و میگوید: اگر در کتاب من نبود غیر از همین جریان که صحتش برای ما روشن شده است؛ کافی بود که کتاب من به خاطر بودن این قصه در آن با شرافت باشد، او میگوید: ۸۰ تومان سهم امام در ذمه من آمده بود.
حالا میدانیم تقریبا ۲۰۰ سال پیش، ۸۰ تومان ارزش زیادی داشت. برای ادای دینم از بغداد حرکت کردم و به نجف رفتم. آنجا علما و فقهای بزرگواری را که میشناختم مرحوم شیخ انصاری و دو نفر دیگر بودند که نفری ۲۰ تومان به آقایان دادم، ۲۰ تومان در ذمهام ماند. خواستم به بغداد برگردم و به کاظمین بروم و آنجا خدمت مرحوم شیخ محمد حسن کاظمینی بدهم. او هم از فقهای بزرگ بود. به کاظمین رفتم و دینم را ادا کردم و ۲۰ تومان را به ایشان دادم و برگشتم. شب جمعه هم بود.
ایشان فرمودند: شب جمعه است در کاظمین بمان. گفتم: نه، چون کارخانه شعربافی دارم و من هر هفته، عصر پنجشنبه به کارگرها پول میدهم، باید برگردم. از کاظمین تا بغداد را پیاده میرفتم، چون فاصله زیادی نیست. کمی راه را طی کرده بودم، دیدم مرد بزرگواری از پیش رو به سمت کاظمین میآید، وقتی به من رسید من او را نمیشناختم، دیدم با چهره باز به من سلام کرد، بغل باز کرد و مرا در آغوش گرفت و بوسید. تعجب کردم که با اینکه او را نمیشناسم به این زودی با من گرم گرفت. من هم او را بوسیدم. بعد اسم مرا برد و گفت: حاج علی کجا میروی؟ گفتم: میخواهم به بغداد بروم. به من فرمود: نه امشب شب جمعه است، برگرد برای زیارت! تا گفت برگرد مثل اینکه اختیار از من سلب شد و همراهش برگشتم. همین طور که با هم میآمدیم و صحبت میکردیم، به من گفت: زیارت کن تا من شهادت دهم که تو از محبان جدم امیرالمؤمنین هستی. گفتم: شما مرا از کجا میشناسی که من از محبان جد شما هستم؟ سید بود، چون عمامه سبز روشنی بر سرش بود. تبسمی کرد و گفت: کسی که حقش را به او میرسانند، رسانندهها را نمیشناسد؟
این جمله عجیب است. چون در زمان غیبت است و میگوید: آیا کسی که حقش را به او برسانند آن رسانندهها را نمیشناسد؟ کدام حق؟