بدان كه كليد معرفت خداي - عزوجل - معرفت نفس خويش است ، و براي اين گفته اند: " من عرف نفسه فقد عرف ربه"...
درجمله هيچ چيز به تو از تو نزديكتر نيست ، چون خود را نشناسي ديگري را چون شناسي؟ و همانا كه گويي من خويشتن را همي شناسم و از باطن خود اين قدر شناسي كه چون گرسنه شوي نان خوري، و چون خشمت آيد در كسي افتي و همه ستوران با تو درين برابرند.
پس ترا حقيقت خود طلب بايد كرد تا خود چه چيزي و از كجا آمده اي و كجاخواهي رفت و اندرين منزلگاه به چه كار آمده اي و ترا براي چه آفريده اند ، و سعادت تو چيست و در چيست ، و شقاوت تو چيست و در چيست؟
و اين صفات كه در باطن تو جمع كرده اند ، بعضي صفات ستوران ، و بعضي صفات ددگان و بعضي صفات ديوان، و بعضي صفات فرشتگان است، تو از اين جمله كدامي؟ و كدامست كه آن حقيقت گوهر تست كه چون اين نداني سعادت خود طلب نتواني كرد: چه هر يكي را ازين غذائي ديگر است و سعادتي ديگر است: غذاي ستور و سعادت وي خوردن و خفتن و گشني كردن (1) است ، اما غذاي ددان و سعادت ايشان دريدن و كشتن و خشم راندن است و غذاي ديوان ، شر انگيختن و مكر و حيلت كردن است و غذاي فرشتگان و سعادت ايشان ، مشاهده جمال حضرت الهيت است ، و آز وخشم و صفات بهايم و سباع را با ايشان راه نيست ، اگر تو فرشته گوهري در اصل خويش ، جهد آن كن تا حضرت الهيت را بشناسي و خود را به مشاهده آن جمال راه دهي و خويشتن را از دست شهوت وغضب خلاصي دهي ، و طلب آن كن تا بداني كه اين صفات بهايم و سباع را در تو از براي چه آفريده اند؟
ايشان را براي آن آفريده اند تا ترا اسير كنند و به خدمت خويش برند و شب و روز سخره گيرند ، يا براي آنكه تو ايشان را اسير كني و در سفري كه ترا فرا پيش نهاده اند ايشان را سخره گيري، و از يكي مركب خويش سازي و از ديگري سلاح خويش سازي، و اين روزي چند كه درين منزلگاه باشي ايشان را به كار داري تا تخم سعادت خويش به معاونت ايشان صيد كني و چون تخم سعادت به دست آوردي ايشان را در زير پاي آوري و روي به قرارگاه سعادت خويش آوري ، آن قرارگاهي كه عبارت خواص از آن حضرت الهيت است و عبارت عوام از آن بهشت است .
پس جمله اين معاني ترا دانستني است تا از خود چيزي اندك شناخته باشي ، و هر كه اين نشناسد ، نصيب وي از راه دين قشور بود و از حقيقت و لب دين محجوب بود .
اگر خواهي كه خود را بشناسي ، بدان كه ترا كه آفريده اند از دو چيز آفريده اند: يكي اين كالبد ظاهر ، كه آن را تن گويند و وي را به چشم ظاهر مي توان ديد و يكي معني باطن كه آن را نفس گويند و جان و دل گويند و آن را به بصيرت باطن ، توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان ديد و حقيقت تو آن معني باطن است و هر چه جز آنست تبع وي است و لشكر و خدمتكار وي است و ما آن را نام دل خواهيم نهاد . و چون حديث دل كنيم ، بدان كه آن حقيقت آدمي را مي خواهيم كه گاه آن را روح گويند و گاه نفس و بدين دل نه آن گوشت پاره مي خواهيم كه در سينه نهاده است از جانب چپ ، كه آن را قدري نباشد و آن ستوران را نيز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان ديد و هر چه آن را بدين چشم بتوان ديد از اين عالم باشد كه آن را عالم شهادت گويند. و حقيقت دل از اين عالم نيست ، و بدين عالم غريب آمده است و همه اعضاي تن ، لشكر وي اند و پادشاه ِ جمله ي تن ، وي است و معرفت خداي - تعالي- و مشاهدت جمال ِ حضرت ِ وي صفت وي است و معرفت حقيقت وي و معرفت صفاي وي كليد معرفت خداي- تعالي -است .جهد كن تا وي را بشناسي كه گوهر عزيز است