روزی شیخ الشیوخ شبلی در مسجدی رفت تا دو رکعت نماز کند و زمانی را بیاساید.
اندر آن مسجد، کودکان به تعلیم مشغول بودند و وقت نان خوردن کودکان بود.
دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند: یکی پسر توانگری بود و دیگر پسر درویشی. در زنبیل این پسر منعم پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان خشک بود. پسر درویش پاره ای حلوا خواست.
اندر آن مسجد، کودکان به تعلیم مشغول بودند و وقت نان خوردن کودکان بود.
دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند: یکی پسر توانگری بود و دیگر پسر درویشی. در زنبیل این پسر منعم پاره ای حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان خشک بود. پسر درویش پاره ای حلوا خواست.
پسر منعم او را گفت: «اگر خواهی که پاره ای حلوا به تو دهم، تو سگ من باش.» و او گفت: «من سگ توام.» پسر منعم گفت: «پس بانگ سگ کن.» آن بیچاره بکرد و پاره ای حلوا بگرفت.
بار دیگر بکرد و پاره ای حلوای دیگر بستد. شبلی در ایشان می نگریست و می گریست.
مریدان پرسیدند: «ای شیخ چه شد که گریان شدی؟» گفت: «نگه کنید که قانع بودن و حریص بودن به مردم چه رساند! اگر آن کودک بدان نان تهی قناعت می کرد و طمع از حلوای او برمی داشت سگِ همچون خودی نمی گشت».
عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر (قابوسنامه)
عز من قنع و ذل من طمع : عزيز گشت آنكه قناعت كرد و خوار شد كسي كه آز ورزيد. حضرت علي عليه السلام