مردی را میشناسم که غربتش به اندازه غربت همه بشریت سنگین و جانسوز است
آقای بزرگواریست که غم و غصه اش از سالها قبل آغاز شده
از یک گودال خونین
یا شاید قبل تر از آن
از یک تشت خونین
شاید قبل تر
از یک محراب خونین
شاید از یک کوچه تنگ
یک چادر خاکی
دلش تنگ است مولایم
هر روز که میگذرد دل تنگ تر میشود
شمارا به خدا قسم
این شبها دعا کنید
برای خودم هیچ نمیخواهم
برای یک مرد دعا کنید
دعا کنید در تقدیرش امشب ملائک بنویسند:
ظهـــــور...!
جدید ترین سیستم افزایش بازدید سایت و وبلاگ